نازنین زهرا عزيز مننازنین زهرا عزيز من، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 23 روز سن داره

چراغ زندگیمون

نازنین زهرا دست می خوره

سلام خانمم الهی قربونت برم که هر روز داری با نمک تر می شی و دل من و آب میکنی یه کوچولو از دستت ناراحتم دخمل خانمی آخه می دونی چند روزه مامان و اذیت میکنی ایشت مامان و درست نمی خوری آخه فدات بشم شیر خشکم نمی خوری جدیدا فقط دوست داری دست بخوری این دستت و مچ می کنی و می چپونی تو دهنت آخه دست می خوری که گنده نمی شی ........     بابا محمد جونی برات یه کتاب خریده خیلی دوستش داری چون رنگهای کتابه جیغه جلب توجه می کنه و شما کلی براش ذوق می کنی ........   این دسته کلیدتم خیلی دوست داری و باهاش بازی میکنی......     اینم از گهواره خانمم که مال باباش بوده ... اینم عکس ش...
27 آذر 1391

پس تولد من چی .......

دیروز مامانی داشت میرفت که برای سه ماهگی من کیک درست کنه که مامان جون زنگ زد و گفت بریم برای شام اونجا....... منم با ناراحتی تو دلم گفتم پس تولد 3 ماهگی من چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟     مامانی من و بغل کرد ویه بوس محکم رو لپم و گفت نازی جونیه مامان فکر نکنی مامان یادش رفته ها فردا برات کیک می پزم .... منم که مهربووووووون قبول کردم وهیچی نگفتم .... و ما رفتیم خونه مامان جون .....   اینم عکس من و دختر خاله نرگس بابابزرگ مامان نجمه   اینجا هم مامان به خاطر عکس من و با ترس و لرز داده بغل نرگس و جواد بچه های خاله سمیه و امیر حسین پسر دایی جونم       خیلی دختر بدی بود...
27 آذر 1391

دختر عموی مامان

سلام به همه نی نی اوچولو ها و بزرگترهایی که وبلاگ من و می بینن دیشب مامان نجمه یکدفعه به بابایی گفت بریم خونه دخترعمومرجان بابا محمدی هم قبول کرد و رفتیم اونجا وای که چقدر شلوغ بوووووووووود من بیچاره خیلی ترسیدم ولی از ترس و خجالت نمی تونستم چیزی بگم تازه گریه هم نمی کردم آخه دوست نداشتم بگن چه دخمل نق نقویی هستی آخه اونجا یه نی نی اوچولوی تازه هم بود من می خواستم بهتر از اون باشم برای همین همش می خندیدم با اینکه اعصابم خورد شده بود از بس من و این بغل اون بغل میکردن و می دیدم مامانم داره هرس میخوره و هیچی نمی گه.........ولی بازم می خندیدم یه عالمه هم خودم واسه دختر خاله های پسر عمو حمید مامان لوس کرده بودم .... مامانی هم که می...
24 آذر 1391

آخر مامان دست گل به آب داد

سلام نینی گل مامان الهی مامان فدات بشه امروز گند ترین روز زندگیم بود .اخه بر حسب اتفاق مامان بدت باعث شد پای کوچولوت بسوزه.نازنینم تو رو خدا مامانی و ببخش. کمامان هیچ وقتت خودش و نمیبخشه ولی تو ببخشش. دوستت دارم دختر گلم الهی بلاد ازت دور بشه چشم بد کور ببشه.خدایاا حافظ نی نی کوچولوموم باش                   ...
23 آذر 1391

پستونک

وای از دست تو دختر یک ماهه به دنیا اومدی من حریفت نشدم پستونک بهت بدم  تا شاید کمتر گریه کنی تا بالاخره قبول کردی و گرفتیش البته اینم بگما که بابا جونیت اصلا دوست نداره و میگه پستونک برای بچه مماخوهاست ولی چه کنیم که چاره ای نیست ...   ...
23 آذر 1391